نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





زن فاحشه و بودا

بودا به دهی سفر کرد .
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد .
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد .
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :
«این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید »
بودا به کدخدا گفت :
« یکی از دستانت را به من بده»
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
آنگاه بودا گفت :
«حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند .
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .
برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:14 | |







عجب

روزی مریده ای طناز بنزد شیخ آمد و گفت: یا شیخ، من از نعمت داشتن

 برادر و پدر محرومم، و در دنیا مادری دارم که ثروت هنگفت پدرم به وی

 رسیده و چون بیمار است بزودی دار فانی را وداع گفته و تمام مال و مکنت

 وی به من میرسد، آیا حاضری همسر من گردی تا از ثروت به ارث رسیده

 من بهره مند گردی ؟؟

شیخ اندکی خشتک خویش بخاراند و فرمود: نوچ ، همسر شما نمیشوم ...

مریده زیر لب گفت : ایییشششش اکبیری منو بگو میخواستم آدم فرضت کنم

 و به خشم محضر شیخ را ترک بگفت و بسوی منزل راهی شد و چون

 به منزل رسید شیخ را بدید که با مادرش مزدوج شده و بسمت پدرش درآمده

 تا هم ارث مادر را کسب نماید و هم از لایحه دولت مبنی بر ازدواج با

فرزند خوانده درآینده بهرمند گردد


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:11 | |







عشق خدا

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل

 خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک

 سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار

 میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی

 دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک

 لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.

 برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و

 آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ.

 مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می

 دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از

 شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک

 خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به

 خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده

 بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی

 گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری

 منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن

 فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید،

 برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت.

 مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای

 نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با

بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز

 صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت

 صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به

چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا

 دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی

 برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش

یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست

 بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:10 | |







ساده که باشی

ساده که میشوی

همه چیز خوب میشه

خودت

غمت

مشکلت

غصه ات

هوای شهرت

آدمهای اطرافت

حتی دشمنت

یک آدم ساده که باشی

برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست

که قیمت تویوتا لندکروز چند است

فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد

مهم نیست

نیاوران کجاست

شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه

کدام حوالی اند

رستوران چینی ها

گرانترین غذایش چیست

ساده که باشی

همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود

همیشه لبخند بر لب داری

بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی

زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی

آدم برفی که درست میکنی

شال گردنت را به او میبخشی

ساده که باشی

همین که بدانی بربری و لواش چند است

کفایت میکند

نیازی به غذای چینی نیست

آبگوشت هم خوب است 
ساده که باشی

آدمهای ساده را دوست داری که

بوی ناب آدم میدهند


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:7 | |







نگاه تو

> صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود >

با خودش گفت:


> "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "

و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!


> > >فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود >"

هیییم! امروز فرق> وسط باز میکنم"

 این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت >... >پس فردای اون روز


> تنها یک تار مو رو سرش بود >"اوکی امروز دم اسبی میبندم"

 همین کار رو کرد و> خیلی بهش میومد ! > >

روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!! >فریاد زد


> >ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! > >
>
> همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه >


> ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:4 | |







عزیزم و فامیل دور

فامیل دور: یه فامیل لیوان شیر بده میخوام بدم بچم

عزیزم: باشه چشم، فقط شیرش کم چرب باشه یا پر چرب؟

فامیل دور: کم چرب باشه

عزیزم: گرم باشه یا سرد؟ فامیل دور: سرد باشه!

عزیزم: محلی باشه یا استریلیزه؟ فامیل دور: استریلیزه!

عزیزم: الان میارم! ... راستی تو لیوان باشه یا پاکت خود شیر رو بیارم؟

فامیل دور: تو لیوان باشه! عزیزم: لیوانش استیل باشه یا شیشه ای؟

فامیل دور: شیشه ای باشه! عزیزم: لیوان شیشه ای پاچه گشاد باشه یا راسته باشه؟

فامیل دور: راسته باشه! عزیزم: بشقاب بذارم زیر لیوان یا نذارم؟

فامیل دور: ایییییییییییییییی بابا چه گیری کردیما، نخواستیم نخواستیم! زهر مار بخوره

بچه ام،کشتی ما رو!!! عزیزم: زهر مار زنگی یا جعفری؟

 


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 15:59 | |







داستانی اموزنده

 

دو مرد هر دو به شدت بیمار بودند در یک اتاق دو تخته در بیمارستان بستری بودند یکی دراین روی اتاق و دیگری در ان طرف اتاق یکی از آن دو اجازه داشت که روزی یک ساعت بعد از ظهر روی تخت به حالت نشسته در اید تا به تخلیه مایع از روده هایش کمک شود مرد دیگر باید در تمام اوقات به حالت خوابیده به پشت قرار می داشت

آنها هر روز با هم صحبت می کردند در مورد خاطراتشان و یکی از ان ها که می توانست بنشیند کنار پنجره می توانست هر روز بعد ظهر مردی که کنار پنجره بود بنشیند و چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش تعریف می کرد و آن یکی مرد به عشق ان یکساعت و شنیدن حرف های دوستش سپری می کرد

یک روز صبح وقتی پرستار برای دادن دارو ها وارد اتاق شد با جسم بیجان مردی که کنار پنجره بود مواجعه شد در خواب به ارامی در گذشت بود پرستار ناراحت شد به همکارانش گفت او را از اتاق بیرون ببرند

مرد دیگر از پرستار خواست ان را کنار پنجره ببرد مرد با وجود درد زیاد به اهستگی تنه اش را روی اونجش بلند کرد تا نخستین نگاه را به بیرون بکند اما چیزی که دید تنها یک دیوار ساده بود مرد پرستار را صدا زد و گفت چه چیزی باعث شده است که هم اتاقی مرحومش چنان تصاویر زیبایی را از دنیای بیرون پنجره برای او تعریف کند

پرستار گفت :  آن مرد نابینا بوده حتی نمی توانسته آن دیوار را هم ببیند

 پرستار گفت :شاید او فقط می خواسته شما را دلگرم و امیدوار نگاه دارد .

هنگامی که شادیمان را با دیگری به اشتراک می گذاریم دو برابر می گردد .


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 15:54 | |







تنهایی آدمی را عوض می کند...ازتوچیزی میسازدکه هیچ وقت نبودی....
گاه انقدر بی تفاوت مثل سنگ....گاه انقدرحساس مثل شیشه.....
انقدرباخودت حرف میزنی...که برای حرف زدن بادیگران ...لام تاکام دهنت باز نمبشود...
غذایت راسرد میخوری...نهارها نصفه شب...صبحانه را شام!
ساعتها  به یک اهنگ تکراری...گوش میکنی وهیچ وقت .....اهنگ...
راحفظ نمیشوی...! شبها علامت سوالهای فکرت را......
میشمری تاخوابت ببرد..!تنهایی ازتو ادمی میسازد.... که دیگر شبیه ادم نیست.....
 

[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 23:35 | |







      و رویای ما به حقیقت پیوست ، قلبهای ما به هم پیوست و زندگی آغاز شد…


به تو رسیدم در اوج آسمان عشق ، این بود قصه ی من و تو و سرنوشت….


تو آمدی و دنیا مال من شد ، همه ی انتظار و دلتنگی ها و غصه ها تمام شد

تو آمدی و عشق آمد و پیوند ما در کتاب عشق ثبت شد….


باور نداشتم مال من شده ای ، لحظه ای به خودم آمدم و دیدم همه زندگی ام شده ای


عشق معجزه نیست ، حقیقتیست در قلب ها که پنهان است


به پاکی عشق ، به لطافت با تو بودن و ما با هم آمده ایم کهبه همه ثابت کنیم معنای عشق واقعی را….

تو همانی که من میخواستم ، مثل تو کسی در دنیا نیست برایم ، مثل تو هیچگاه نیامد و نمی آید و نخواهد آمد ، تو اولین و آخرینی برایم….


و با عشق پرواز میکنیم ، میرویم به جایی که تنها آرامش باشد در بینمان، تا در یک سکوت عاشقانه و در اوج آرامش بدون هیچ غمی در آغوشت آرام بگیرم !


اینبار سکوت زیباست، چون درونش یک عالمه حرفهاست ، حرفهایی در دلهای من و تو ، که هم تو میدانی راز دلم را و هم من میدانم راز درونت را…


و من ثابت کردم عشق هست ، تو همیشه هستی ، و روزی میرسد که ثابت خواهم کرد از عشقت خواهم مرد….


و من و تو همسفران عشقیم تا ابد ، این احساسم همیشه در قلبت بماند….


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 23:21 | |







محدوده زندگی

دنیا خیلی بزرگه. اما ما اونو فقط محدود به خودمون خونوادمون و احتیاجات روزمره امون میبینیم.یعنی اینکه ما دنیای به این بزرگی رو تا جایی که امکانش بوده رو کوچیک کردیمبه اندازه خودمون.اما روح انسان فراتراز مادیات این دنیاست به اندازه ای کوچیک کردیم دنیامون رو که حتی بیشتر وقتا خودمون هم کم میاریم وخسته میشیم به زور توش جا میشیم ولی اگه دنیارو محدود به خودمون نبینیم زندگز کردن لذت بخش میشه حتی باتمام مشکلاتش.

 


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 18:59 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد